از
نیاز من به استقلال چنان است که این شخص را بیرغبت و خاموش میبینم.
هر وقت این شخص ار من درخواست توجه دارد، از او فرار میکنم.
حقیقتا برای من مشکل است بنشینم و به حرف های این شخص گوش دهم.
هر وقت این شخص حرف میزند، سرگردان میشوم.
هر وقت این شخص آشکارا زیاد عاطفی میشود، نمیخواهمدر کنار او باشم.
فکر میکنم اگز این شخص احساس غم میکند، نباید آن را بروز دهد.
ای کاش این شخص بیشتر از خودش مراقبت میکرد و کمتر به من متکی بود.
وقتی کار دارم بدم میآید او دخالت کند.
من به فاصلهی شخصی خودم نیازمندم، بدون اینکه این شخص انتظار داشته باشد از او مراقبت بهعمل آورم.
وقتی سعی دارم تمرکز حواس پیدا کنم از مزاحمت او بدم میآید.
وقتی این شخص آشکارا نیازی دار، از او دوری میگزینم.
معمولا توجه ندارم این شخص چه احساسی دارد.
بهنظر میرسد روزبهروز بیشتر ار این شخص ناامید میشوم.
هرگز نمیدانم وقتی او به من نزدیک میشود، به او چه بگویم.
در حمایت از این شخص، از نظر عاطفی زحمت زیادی دارم .
سعی دارم به حالت عاطفی این شخص توجه کنم.
اغلب از این شخص، دربارهی اینکه آنان حالشان چهطور است پرسشهایی دارم.
به طورکلی دوست دارم نیازهای او را برآورده سازم.
از گوش سپردن به حرفهای این شخص لذت میبرم.
برای من اهمیت دارد به خاطر او در آنجا باشم.
وقتی اینشخص بهوقت و توجهمن نیاز دارد، معمولا احساس مسئوولیت میکنم.
وقتی این شخص آشفته میشود، میفهمم و به آن پاسخ میدهم.
وقتی او میترسد و یا نگران میشود، معمولا او را آرام میسازم.
وقتی این شخص شکست یا زیانی را متحمل شده است، او را درک میکنم و یاریاش میدهم.
وقتی این شخص نیاز به حرف زدن دار، معمولا در دسترس او هستم.
وقتی این شخص خواهان وقت و توجه من میشود، احساس رنجش میکنم.
اخیرا وقتی این شخص در کنارم قرار میگیرد، عصبی میشوم.
احتیاج مدام این شخص به توجه، فشار روانی زیادی به من وارد میسازد.
از رفتار این شخص اغلب عیبجویی میکنم.
وقتی این شخص میخواهد زیاد حرف بزند، احساس خشم میکنم.
وجود این شخص ، صبر از من دور میکند.
این شخص از من زیاد انتظار دارد.